فردريش عزيز

م. عاطف راد
atefrad@atefrad.org

مي داني كدام مرحله از زندگي پنجاه و شش ساله ي پر از خرد و جنون تو, بر آن لبه ي خطرناك پرتگاه قدرت, برايم جالب تر است؟ آن يازده سال خاموشي متلاطم آخر عمرت كه خميازه كشان در ديوانگي خالص سپري شد. دوست دارم به آن منحوس سال هاي در هم شكستگي روحي ات بينديشم, به آن سياه سالهاي از هم گسيختگي وجود سراسر تشنج و تلاطمت.... چه نكبت بار سال هاي شوم و بد فرجامي!... به چه مي انديشيدي اي حكيم گزيده گوي, در آن حدود چهار هزار شب ظلماني بي ستاره و بي روزنه؟ چه افكاري ذهنت را به خود مشغول مي كرد؟چه دغدغه هايي دل نگرانت مي كرد؟ و چه پنداشتي از قرني كه در راه بود در مخيله داشتي, از قرن من؟ از قرني كه در آن ابر مرد موعود تو صد و شصت و نه بار با صد و شصت و نه لباس و صد و شصت و نه نقاب ظهور كرد, و سياه خون
آلوده ي صد و شصت و نه كرور موجود پست و ضعيف و ناسزاوار زيستن را كه چون علف هرز يا قارچ همه جا روييده بود و دنيا را از گند حقارت خود انباشته بود, به خاك هلاكت ريخت.

حق با تست . اگر آدمي براي فلسفه ي تو ساخته نشده باشد فلسفه ات بيرحمانه نابودش خواهد كرد, و جهاني را هم كه بر مبناي فلسفه ي تو ساخته نشده باشد, سنگدلانه و در نهايت قساوت قلب در هم خواهد شكست تا از نو آدمي آنگونه كه تو آرزويش را در مغز نغز پردازت
مي پروراندي, و جهاني منطبق بر معيارهاي فلسفه ي تو, مناسب آن انسان , بنيان نهد.

تو ميان اين همه آدم كه دور و برت بود, و كم هم نبود, بهتر و زودتر از هر كس ديگر در يافتي كه چرا ميان اين همه موجود, تنها آدميزاد دوپا مي خندد. آخر هيچ موجودي از او بدبخت تر نبوده , بيهوده تر و سبك سرانه تر رنج نكشيده و احمقانه تر عذاب نديده, پس اين موجود بينواي به غايت نگون بخت, حق داشته خنده را بيافريند تا اندوه و ملالش را جبران كند. آه كه چه نغز و پر مغز بود سرود تو, و چه غمگنانه و شاعرانه, آنجا كه سرودي :

ناخوش ترين جانور همانا ا لكي خوش ترين جانور يعني هيولاي دو پا است !

اما, خودمانيم اي حكيم گرانقدر, خيلي از بدبختي ها را هم خود اين هيولاي دو پا, دستي دستي براي خودش درست مي كند و خودش را به دست خودش به گرداب هلاكت مي اندازد, بي آن كه خود بداند يا بخواهد. قبول نداري؟... بعد همين بدبختي ها مي شود اساس تفكر و بينش اش, و بر مبناي آن فلسفه بافي ها و حكمت پردازي ها مي كند, پند و اندرز ها مي دهد , گزيده گوي مي شود و نادره كلمات قصار شاعرانه و زبده سخنان كوتاه نغز مي گويد , و آسمان به ريسمان مي بافد تا اصول اساسي تفلسفش را, چونان سوفسطاييان, با جادوي سفسطه, به اثبات استقرايي يا قياسي برساند.

مثلا اگر آن روز كذايي كه تابه ي خاگينه كمي ته گرفت و ته ديگ خاگينه ها يك ذره جزغاله شد, آن الم شنگه را سر « سالومه» در نمي آوردي و آن طور بي رحمانه زير مشت و لگد , تا مي خورد كتكش نمي زدي , كه به خيال خودت ادبش كني و مبادي اساسي فلسفه ي خاگينه پزي را از موضع قدرت يادش دهي, آن بدبخت عاصي نمي شد, بعد نمي گذاشت و نمي رفت و نامزدي اش را با تو فسخ نمي كرد, بعد روح حساس تو آن طور در هم نمي شكست, و تو كينه ي آن زن بخت بر گشته را به دل نمي گرفتي, بعد اين كينه را به همه ي زنان عالم تعميم نمي دادي و از آن ها به كل منزجر و متنفر نمي شدي , و درباره ي آن ها نمي نوشتي كه: زن ها حتي سطحي هم نيستند! ... ونمي افزودي:
زن بايد مطيع باشد تا عمقي براي سطح خود بيايد. طبيعت زن سطحي است و به سان كفي مي ماند كه در روي آب كم عمقي بي هدف, اين سو و آن سو مي رود...
و از قول يكي از آن پيرزنان عجوزه نمي گفتي كه:
هر وقت به سوي زنان مي روي شلاق را فراموش مكن!
سپس اين كينه را به همه ي آدميزادگان, به عنوان زادگان زنان , از ذكور و اناث تعميم و تسري نمي دادي و از همگي آن پست فطرتان دون صفت جز يكي شان منزجر نميشدي. مي داني كه كدام يك نفر را مي گويم؟ آن برترين مرد, مرد فراز ها , يكه سواري بر سمند تيز پا و بلند پرواز ابر, ابر مردي ابر سوار, يا به قول آن شاعر نغز گفتار ابري شلوار پوش!

تو اي انسان پارساي پاكيزه سرشت با آن روح لطيف تر از برگ گل خرزهره كه زماني كتاب مقدس را چنان پر سوز و گداز مي خواندي كه اشك رقت از ديدگان اطرافيانت بي اختيار سرازير مي شد, تو كه چنان زهد پيشه بودي كه هم كلاسي هايت اسمت را گذاشته بودند « كشيش كوچولو موچول» , تو كه دلت غنج مي زد براي اين كه ساعت ها به دور از مزاحمت هاي عمه جان و خاله خانم, در گوشه ي دنجي بنشيني و غرق در متون مقدس عهدين قديم و جديد شوي, تو كه از كودكان شرير و نا بكار همسايه, به خاطر آن كه لانه ي مرغان را از سر خروس صفتي سنگدلانه خراب مي كردند, باغچه ها و گل ها را بيرحمانه لگدكوب مي كردند, خيره سرانه سنگ به گنجشكها و كلاغ ها مي زدند, رذيلانه لگد به ما تحت گربه هاي پست فطرت مي كوفتند, و قلدر مآبانه سگ ها را چخ مي كردند, وقيحانه دروغ مي گفتند و اوباشانه به سر و كول هم مي پريدند, اداي سربازان جنگي را در مي آوردند و يكديگر را لت و پار مي كردند, آن طور از ته دل متنفر بودي كه نه جواب سلامشان را مي دادي, نه همبازيشان مي شدي, و نه حاضر به هم نشيني و هم صحبتي با آن بچه اوباش ها بودي, تو اي استاد بي بديل فقه اللغت كه در نو جواني, وقتي همدرسانت با ترديد به داستان « موتيوس سكاوولا»ي دلير و محبوب تو((همان متهور مردي كه به كفاره ي قتلي كه كرده بود , دست خود را پيش حاكم ميان آتش فرو برد)) گوش مي دادند و با ناباوري به علامت انكار سر تكان مي دادند, براي اثبات درستي آن روايت , بسته اي كبريت بي خطر را در كف دستت روشن كردي و چوب كبريت ها را آنقدر در دستت نگهداشتي تا به طور كامل سوختند و دست هاي ظريف و حساس تو را هم با خود سوزاندند, و تو حتي يك آخ ناقابل هم به زبان نياوردي و همكلاسي ها را به حقانيت حكايتت مجاب كردي, تو كه همواره با غرور مفرط ميلي وافر به تحمل آلام جسماني و روحاني داشتي, رنج ها و مصيبت ها را با تكبر و تفرعن تمام از سر تحقير تحمل مي كردي و در تمام عمر پوينده و پربارت در جستجوي آلات و ادوات شكنجه ي روان و تن خويش بودي تا به قدرت و صلابت صخره ها و ستيغ هاي بلند اوج و دسترس ناپذير برسي, تو با آن پاكيزگي روح و ظرافت طبع,آري تو مراد و مرشد بزرگوار من, و نگارنده ي بيست و پنج اثر فنا ناپذير, همچون « انساني بس انساني», چي شد كه ناگهان همچون جنايتكاران تبهكار بالفطره و قداره كشان عربده جو, چشم هايت را دراندي, نگاهت را خيره كردي , ابرو هاي پر پشتت را به نشانه ي خشم و غضب در هم گره كردي , سبيل هاي چخماقي خون چكانت را چونان بيرق جنگ جويان تاب دادي و يك قلم حكم ريختن خون ميليون ها نفر از بي خون ترين و بي رمق ترين آدم هاي زار و نزار روزگار, و چون خودت عليل المزاج و مريض احوال را صادر كردي؟ براي چي؟ اين چيزي است كه هيچ وقت من با اين مغز عليل و عقل ناقصم نتوانستم از آن سر در بياورم و حكمت اين حكم تاريخيت را بفهمم كه:
« ميليون ها نفر افراد رنجور و ناقص الخلقه را نابود كنيد تا يك مرد برتر به وجود آيد.»

به راستي كه جهان در نظر تو به آزمايشگاه كيمياگري بزرگ مي مانست كه مي بايست چندين و چند ميليون تن مواد بي ارزش در آن از بين برود تا يك مثقال طلاي خالص حاصل شود. به زعم تو افراد فرو مايه و فرو دست عادي به منزله ي همان چندين ميليون تن قراضه جات بي ارزش بودند و ابر مرد موعود تو آن يك مثقال طلاي خالص.

تو كه خودت آدمي مريض احوال و عليل مزاج بيشتر نبودي, چرا كمربه نابودي ميليون ها تن از هم نوعان خودت بسته بودي؟ به اين اميد واهي كه يك تافته ي جدا بافته و يك گل سر سبد خلقت بر زميني كه كودش گوشت و استخوان آن ميليون ها نفر ذليل از پا در آمده بود, پا به
عرصه ي وجود بگذارد؟

آدمي چنان كم خون , و چنين تشنه ي خون ريزي ؟ آدمي چنان دچار سر درد هاي دائمي, و چنين آرزومند دردسرهاي بزرگ براي بشريت؟ آدمي چنان نرم و نازك, و چنين سختگير بر سست عنصران؟

راستي كه چقدر ابله و گول بودم من كه تحت تاًثير فلسفه ي تو قرار گرفتم و يك دل نه صد دل عاشق نظريات حكمت آميز تو شدم, دست از زندگي عادي شستم و خواستم ابر مرد موعود تو باشم: همان والا مرد بيرحم, قسي القلب, سفاك و سنگدل... و اينك درون اين سلول تنگ و تاريك بايد بپوسم و چشمم به در سفيد شود كه كي به دنبالم مي آيند و مرا براي اجراي ا حكام محكوميتم دست بسته همراه مي برند.

نه اين كه فكر كني به فلسفه ي داهيانه و نبوغ آميز تو شك كرده يا بي اعتقاد شده ام , يا خداي نخواسته ذره اي از آن دلسرد و دلزده شده ام, خير! اصلا از اين حرف ها نيست... حاشا و صد هزاران حاشا... حقيقتش اين است كه من فكر مي كنم, هنوز آن فردا يا پس فردايي كه مي گفتي نوبت تو و انديشه هايت مي رسد, از راه نرسيده و اين طور كه من مي بينم به اين زودي ها هم نخواهد رسيد! حالا خيلي زود است كه بشر عقب افتاده ي لا شعور بتواند عقايد تو را دريابد و فلسفه ي اعمالي را كه پيروان تو بر مبناي نظرياتت مرتكب مي شوند , درك كند. مي داني اين را من كي فهميدم؟ توي محكمه, هنگامي كه سخت افتاده بودم توي هچل, بد جور داشتم سين جيم مي شدم. هر چه جز زدم كه بابا من اين چند فقره پاكسازي زمين از ضعيفان و عجوزگان و طفيليان اكسيژن حرام كن را طبق نظريات استاد فلسفه ام, فردريش عزيز, مرتكب شدم, توي گوش قاضي محكمه نرفت كه نرفت, و بدون آن كه به ادله ي دندان شكن و براهين فلسفي من توجه كند مرا به اشد مجازات محكوم كرد. مي داني چيست؟ آن طور كه من اين اوضاع قمر در عقرب را مي بينم, فكر مي كنم كه زمانه ي فهم افكار تو زماني نزديك به آخر الزمان باشد, آن زمان كه دجال با خرش از بالاي كوه قدرت فرود آيد و عوام الناس را با توسري و زور وادار به درك فلسفه ي تو كند.

مي توانم حس كنم روزي كه رساله ي « جهان همچون اراده و تصور» از فيلسوف بدبين, به دستت رسيد و با ورق زدني كوتاه فهميدي كه در باره ي چيست ,چه حالي شدي و چطور احساس كردي كه خدا دنيا را به تو داده است. آن را با چنان حالتي از سحر شدگي و افسون زدگي ورق مي زدي كه انگار يكي از اسرار نامه هاي جادوگران يا يكي از جن و پري نامه هاي اعجاب انگيز به دستت رسيده است. آن را همچون آينه اي مي ديدي كه جهان و زندگي و طبيعت منحصر به فرد تو , با عظمتي ترس آور و مخوف در آن نمودار است. كتاب را به خانه بردي و سر از پا نشناخته نشستي , با حرص و ولعي جنون آميز تمام آن را كلمه به كلمه خواندي , شايد هم نخواندي بلكه بلعيدي. احساس مي كردي كه آموزگار و مرادت شخصا به تو خطاب مي كند . هيجان و التهاب او را حس مي كردي و او را در برابر خودت مي ديدي. سطر به سطر كتاب به تو نهيب مي زد و با صداي بلند تو را به خويشتن داري و اعراض از اغراض پست دنيوي فرا مي خواند.

افسوس كه بعدها حتي به اين استاد بزرگوار هم , كه حق بزرگي به گردنت داشت , رحم نكردي و با بيرحمي تمام او را مسخره و محكوم كردي. چه مي شود كرد؟ اخلاق تو اين گونه بود كه به كساني كه در تو بيشترين تاًثير و نفوذ را داشتند , بيشتر از ديگران طعنه بزني و آن ها را مسخره و متهم كني , و ظاهرا اين روشي بود كه براي اداي ديون خود به اساتيد و آموزگارانت برگزيده بودي. و آن زمان كه قصد كردي به جان بت هاي جاودانه بيفتي و پتكت را چون مضراب بر آن ها بكوبي تا به گمان خود آن بت هاي برآماسيده و ميان تهي را به صدا درآوري و به آن ها اعلان جنگ دهي, اين آموزگار ارزنده ات را هم كه به گردن فلسفه ات خيلي حق داشت بي نصيب نگذاشتي و متهمش كردي كه نيك شمارنده ي همه ي آن چيزهايي شده كه آيين كهن بدشان مي شمرده, و دروغ پردازترين روان شناس تاريخ است.

ناگهان چطور شد كه سر از سرباز خانه درآوردي و سراپا مسلح آماده ي جنگيدن شدي؟ مي خواستي دوره ي رزمي ببيني و به ديگران اعلان جنگ بدهي؟ افسوس كه به خاطر نقص نزديك بيني بيش از حدت براي خط اول جبهه قبولت نكردند. آخر مي داني؟ بيم آن مي رفت كه به خاطر ضعف مفرط بينايي دوست و دشمن را اشتباه بگيري و به جاي دشمن دوست را هدف قرار دهي, كاري كه گاهي به اشتباه از دستت درمي رفت و در فلسفه ات مرتكب مي شدي...

آيا آن روز كذايي, كه ترا به سربازخانه مي بردند, يادت مي آيد؟ و اينك يك پرسش, به اين اميد كه از سر صداقت پاسخم دهي: آيا آن روز خودت را عمدا از روي زين اسب پايين نينداختي و آن طور عضلات سينه ات را كوفته و دست و پايت را آش و لاش نكردي, تا از سربازي فرار كني؟ يا اين كه واقعا رمق و ناي نگه داشتن خودت را روي زين نداشتي و از فرط ضعف از زين سرنگون شدي؟ چقدر خنده دار بود قيافه ي ماًموري كه براي سرباز گيري سراغ تو آمده بود. مردك گردن كلفت ابله با حيرت به خود مي گفت: اين جوجه ي مردني كه نمي تواند خودش را روي زين اسب سرپا نگهدارد چطور مي خواهد در ميدان جنگ با دشمن بجنگد!؟...
تن لش نادان نمي دانست كه تو روًياهاي بس عظيم تر و سترگ تري در سر مي پروراني و قصد اعلان جنگ دادن به تمام دنياي انديشه و خرد را داري و يك تنه مي خواهي با خيل انبوه فيلسوفان و حكيمان از سقراط و افلاطون گرفته تا كارلايل و روسو و كانت و جان استوارت ميل و امرسون بجنگي.

با اين كه آسيبي كه به كمر و پشتت وارد شده بود هرگز به طور كامل بهبود نيافت, با اين حال روًياي زندگي سربازخانه اي هرگز از سرت بيرون نرفت و تا آخر عمر, قبل از آن يازده سال جنون آخر زندگي ات, هميشه زندگي سرباز خانه اي را ستودي و شيفته ي آن بودي:
زندگي سخت اسپارتي, همراه با فرماندهي و فرمانبري دائمي و سلسله مراتب آهنين و مقررات خشك و سخت گيرانه ي تخطي ناپذير , و اطاعت كوركورانه از مافوق, چنين بود زندگي ايده آل و آرماني تو اي حكيم خردمند و اي استاد بزرگوار و آموزگار ازلي و ابدي من.

مي داني حيرت من از چيست؟ از اين كه چطور پس از بازگشت ناكامانه از سربازي , به جاي اين كه به دانشكده ي جنگ بروي و مردي جنگي يا فرمانده اي نظامي شوي , رفتي به سراغ نرم ترين , لغزنده ترين و صلح آميز ترين چيزها وشدي دانشمند فقه اللغت , غرق شدي در ريشه يابي كلمات بي ريشه و تبار شناسي واژگان بي اصل و نسب!

اما آن چه در تو تحسين برانگيز است, اين است كه هرگز انديشه ي سرباز خانه اي زيستن را فراموش نكردي و وقتي يك دسته سواره نظام ديدي كه با دبدبه و كبكبه ي فراوان از شهر مي گذشتند, ناگهان انديشه و تصوري به ذهنت رسيد كه پايه و شالوده ي بتن آرمه ومستحكم تمام فلسفه ي تو شد , و براي نخستين بار فهميدي كه اراده ي زندگي برتر و نيرومند تر, در مفهوم ناچيز« نبرد براي زندگي» نيست , بلكه در اراده ي جنگ, اراده ي قدرت و اراده ي مافوق قدرت است. و با اين كشف و شهود ناگهاني الهام وار و اشراق گونه كه در اثر ديدن فوجي سواره نظام و رسته اي پياده نظام به تو دست داد چنان انقلاب عظيمي در روح آماده ي تحولات ناگهاني و مستعد توفان تو بر انگيخت كه بلافاصله دست از غور و بررسي در ريشه و تبار لغات برداشتي و فرو شدي در اقيانوس بيكران فلسفه, به قصد توفان بر انگيختن و زير و رو كردن هر آن چه هست.

با آغاز جنگ, چون نزديك بيني ات مانع از اين مي شد كه عازم خطوط نخست جبهه شوي و آن جا از نزديك شاهد فعاليت ددمنشانه و سبعانه ي اراده ي معطوف به قدرت شوي, هر چند كه اگر هم به خط مقدم جبهه اعزام مي شدي به خاطر ضعف مفرط بينايي چيزي جز نقوشي درهم برهم و تار نميديدي و هرگز نمي توانستي به عمق عملكرد اراده ي معطوف به قدرت پي ببري, ناچار رضايت دادي به پرستاري از مجروحان نبرد, در پشت جبهه, ولي آنقدر نازك دل , سريع التاًثير و رقيق الاحساس بودي كه در شغل شريف پرستاري هم نتوانستي زياد دوام بياوري و منظره ي دل و روده هاي بيرون ريخته و دست و پاهاي لت و پار آغشته به خون و چرك و عفونت, حاصل قدرت نمايي اراده, چنانت منقلب و ناخوش كرد و چنان دچار دل آشوبه و حال تهوع شدي كه تب و لرز كردي و افتادي به هذيان گويي و نزديك بود خداي نكرده , تلف شوي و از دست بروي كه به موقع به دادت رسيدند و تو را لاي كهنه هاي پاره پوره مثل بچه هاي نوزاد قنداق پيچ كردند , پس ات فرستادند به خانه, پهلوي مامان جان و خواهرجانت, از آن پس بود كه دچار ضعف اعصاب شدي و بر عليل المزاجي ات بيش از پيش افزوده شد.

اينجا , در اين سياهچال افتاده ام و هر آن منتظر مير غضباني قدرتمند و قهارم كه در اين آستانه ي سپيده دم بيايند سراغم و مرا براي اجراي صد و شصت و نه فقره حكمي كه قاضي پرونده ام به خاطر صد و شصت و نه فقره جنايتي كه به تبع دنباله روي از فلسفه ي تو مرتكب شده ام, ببرند و احكام ناشي از اراده ي معطوف به قدرت قاضي قدر قدرت را به اجرا آورند. نمي دانم كه از كدام حكم شروع مي كنند؟ از گردن زدن يا مثله كردن؟ از به دار آويختن يا سلاخي كردن؟ نمي دانم. هيچ نميدانم. هيچ هم نمي خواهم بدانم. خودم را با فكر كردن به انديشه هاي مشعشع تو مشغول مي كنم و از فكر كردن به احكامي كه به آن ها محكوم شده ام منحرف مي گردانم. به سخنان تو مي انديشم. به آن كلام بزرگي كه مي گفتي:

« من تحقير كنندگان بزرگ را دوست مي دارم, زيرا آن ها ستايندگان بزرگند, آن ها تيري هستند كه به آن سوي ساحل پرتاب مي شوند.»
« كسي كه مي خواهد نيك و بد بيافريند, بايد در حقيقت يك ويرانگر بزرگ باشد و تمام ارزش هاي رايج را نابود كند.»

چگونه مي خواستم از تو تبعيت كنم؟ قضيه خيلي ساده و روشن است. من كه شيفته و
فريفته ي افكار و انديشه هاي بي بديل تو بودم, غرق بودم در جملات قصار تو, به خصوص
اين جمله ي تو هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رفت و مثل كنه چسبيده بود گوشه ي ذهنم:
به سراغ زنان اگر مي رويد, شلاق را فراموش نكنيد!

من هم كه مي خواستم ابر مردي قدر قدرت و قهار باشم و زورم به جز زنان ناتوان به هيچ كس ديگر نمي رسيد , با خودم گفتم بهتر است از همين جا و از همين انديشه ي راهگشا شروع كنم. به همين دليل شلاقي محكم و سنگين تهيه كردم و به سراغ ضعيف ترين و مفلوك ترين پيرزنان خانواده رفتم , به سراغ ننه بزرگ پيرم كه همه ي دندان هايش سوده و ريخته بود , به سراغ دايه ام كه چين و چروك صورتش را پر كرده بود, به سراغ جده پدري ام كه قوزي بزرگ بر پشتش سنگيني مي كرد و دولايش كرده بود, و به سراغ عمه ها و خاله هايم كه سن و سالي ازشان گذشته بود و هر كدام ده ها جور مرض لاعلاج داشتند, پس از اين كه شلاق مبسوط و مفصلي بر گرده و پشت و پا و كمر اين عجوزگان و صد و شصت عجوزه ي ديگر كه در مجموع مي شدند صد و شصت و نه عجوزه, زدم و دق و دلي تو و خودم را سرشان خالي كردم, همگي را از دم تيغ دو دم و آبداده و لبه تيزم گذراندم و قصابي مبسوطي راه انداختم. البته نيت بدي نداشتم و قصدم خير بود, قصد داشتم جا را براي ظهور و بروز ابرمرد كذايي تو باز كنم, و اين چنين بود كه در پايان صد و شصت و نهمين فقره جنايت خيرخواهانه بر اثر داد و فرياد قربانيان ,گرفتار گرديدم و دست و پا بسته روانه ي محبس شدم.

حالا تو بگو اي استاد عزيز كه نمي دانم نابغه ات بنامم يا ديوانه, پارسا و پرهيزكارت بنامم يا جنايتكار, قهرماني شجاع ات بنامم يا نامردي بزدل, نغز انديشت بنامم يا تهي مغز, راست گفتارت بنامم يا خالي بند, درست كردارت بنامم يا شامورتي باز و شارلاتان, مرد ديروزت بنامم يا مرد فردا و پس فردا, تو بگو, آيا من قاتلم؟ رذلم؟ جنايتكاري خبيثم؟ يا آدمي خيرخواه و نيك انديش و شريفم؟ مريدي ناخلفم, يا شاگردي با تمام وجود وفادار به استاد و پيگيرانه پيرو راه آموزگار و مراد خويش؟ تو بگو , فردريش عزيز!







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30616< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي